«معشوق سابق» پارت پنجاه و دوم
~~~
_کاش...کاش هیچوقت تو اون کارخونه استخدام نمیشدم...کاش هیچوقت...هیچوقت با مدیر اون کارخونه آشنا نمیشدم...کاش اون مدیر...هیچوقت باهام حرف نمیزد...
کارد را به شاهرگ بیرون زده دستان منجمدش نزدیکتر کرد.
به خیال خودش میخواست پایانی را آغاز کند...
در همین لحظه، چهره درخشان «کیم سونگمین»، مدیر سرد رفتار و عبوس کارخانه ماشین سازی K & S، شاید برای آخرین بار در گوشه ای از ذهنش نقش بست.
~~~
ویو هیونجین، ساعت 10:53 صبح`
نور...
نه اون نوری که از پنجره میتابه، بلکه نوری که انگار از درونم روشن شده.
صداها دیگه مبهم نیستن... صدای نفس های لرزون فلیکس، صدای گوش خراش مانیتور، حتی صدای قلب خودم.
بدنم سنگین نیست، پلکهام دیگه مثل وزنه نیستن.
انگار مغزم داره فرمان میده: وقتشه... چشماتو باز کن.
دستش هنوز توی دستمه... گرماش مثل یه قول قدیمی، مثل یه خاطرهی زنده توی تک تک سلول های بدنم میپیچه...
من دارم برمیگردم...
الان میتونم چشمامو باز کنم...اما قبلش، باید یه نشونه براش بفرستم...یه فشار کوچیک به انگشتام میدم، اون حسش میکنه؟
~~~
مغزم دقیقه به دقیقه، ثانیه به ثانیه و لحظه به لحظه ای که میگذشت را سرشماری میکرد، ضربان قلب کوچک و گنجشک مانندم هر ثانیه بیشتر از قبل تند میشد، گویی میخواست از سینه ام به بیرون پَر بزند.
دست گرمم انگشت سبابه هیونجین را احاطه کرده بود، در کمال ناباوری، انگشتش را به وضوح تکان داد، آن قدر واضح که به جرأت میتوان گفت او نیز متقابلا دست لرزانم را گرفت.
به چشمانش خیره شده بودم، پلک هایش هر از چندی تکانی نه چندان ریز به خود مینشاند.
تیک، تاک، تیک، تاک...`
صدای تکان خوردن عقربه های ساعت، در ذهنم اکو وار میپیچید، گویی جو حال تصمیم گرفته بود مرا دیوانه کند.
+هیونجین...داری...داری برمیگردی...مگه نه؟
جیسونگ و مینهو همچنان در کمال آرامش، خواب بودند، در دلم خوشحالی ریزی شکل گرفت، چرا که تنها شریک این لحظه برای هیونجین، من بودم.
پلک هایش...پلک هایش به آرامی از هم جدا شدند، چشمان خمار و خواب آلود خرمایی رنگش...بالاخره نمایان شدند.
چشمانم را به قصد اطمینان حاصل کردن از بیدار بودنم، چند بار باز و بسته کردم...این واقعیت بود...
نگاهش را با ملایمت دور اتاقک چرخاند، و در نهایت، دیدگانش به من بازگشت.
_سلام فرشته ام...
صدایش آنقدر ملایم و آرام بود که برای چند لحظه در حال پردازش حرفی که زده بود، بودم.
با پیچیدن صدا درون ماسک اکسیژن، حتی ناواضح تر هم به گوش میرسید.
~~~
تادااا پارت جدید خدمت شما فرشته ها🤍🫂
حمایت نمیکنین هااا رفقا، حواسم هست🥲✨💔
_کاش...کاش هیچوقت تو اون کارخونه استخدام نمیشدم...کاش هیچوقت...هیچوقت با مدیر اون کارخونه آشنا نمیشدم...کاش اون مدیر...هیچوقت باهام حرف نمیزد...
کارد را به شاهرگ بیرون زده دستان منجمدش نزدیکتر کرد.
به خیال خودش میخواست پایانی را آغاز کند...
در همین لحظه، چهره درخشان «کیم سونگمین»، مدیر سرد رفتار و عبوس کارخانه ماشین سازی K & S، شاید برای آخرین بار در گوشه ای از ذهنش نقش بست.
~~~
ویو هیونجین، ساعت 10:53 صبح`
نور...
نه اون نوری که از پنجره میتابه، بلکه نوری که انگار از درونم روشن شده.
صداها دیگه مبهم نیستن... صدای نفس های لرزون فلیکس، صدای گوش خراش مانیتور، حتی صدای قلب خودم.
بدنم سنگین نیست، پلکهام دیگه مثل وزنه نیستن.
انگار مغزم داره فرمان میده: وقتشه... چشماتو باز کن.
دستش هنوز توی دستمه... گرماش مثل یه قول قدیمی، مثل یه خاطرهی زنده توی تک تک سلول های بدنم میپیچه...
من دارم برمیگردم...
الان میتونم چشمامو باز کنم...اما قبلش، باید یه نشونه براش بفرستم...یه فشار کوچیک به انگشتام میدم، اون حسش میکنه؟
~~~
مغزم دقیقه به دقیقه، ثانیه به ثانیه و لحظه به لحظه ای که میگذشت را سرشماری میکرد، ضربان قلب کوچک و گنجشک مانندم هر ثانیه بیشتر از قبل تند میشد، گویی میخواست از سینه ام به بیرون پَر بزند.
دست گرمم انگشت سبابه هیونجین را احاطه کرده بود، در کمال ناباوری، انگشتش را به وضوح تکان داد، آن قدر واضح که به جرأت میتوان گفت او نیز متقابلا دست لرزانم را گرفت.
به چشمانش خیره شده بودم، پلک هایش هر از چندی تکانی نه چندان ریز به خود مینشاند.
تیک، تاک، تیک، تاک...`
صدای تکان خوردن عقربه های ساعت، در ذهنم اکو وار میپیچید، گویی جو حال تصمیم گرفته بود مرا دیوانه کند.
+هیونجین...داری...داری برمیگردی...مگه نه؟
جیسونگ و مینهو همچنان در کمال آرامش، خواب بودند، در دلم خوشحالی ریزی شکل گرفت، چرا که تنها شریک این لحظه برای هیونجین، من بودم.
پلک هایش...پلک هایش به آرامی از هم جدا شدند، چشمان خمار و خواب آلود خرمایی رنگش...بالاخره نمایان شدند.
چشمانم را به قصد اطمینان حاصل کردن از بیدار بودنم، چند بار باز و بسته کردم...این واقعیت بود...
نگاهش را با ملایمت دور اتاقک چرخاند، و در نهایت، دیدگانش به من بازگشت.
_سلام فرشته ام...
صدایش آنقدر ملایم و آرام بود که برای چند لحظه در حال پردازش حرفی که زده بود، بودم.
با پیچیدن صدا درون ماسک اکسیژن، حتی ناواضح تر هم به گوش میرسید.
~~~
تادااا پارت جدید خدمت شما فرشته ها🤍🫂
حمایت نمیکنین هااا رفقا، حواسم هست🥲✨💔
- ۵.۱k
- ۲۲ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط